معرفی کتاب مرگ در ونیز
کتاب مرگ در ونیز به انگلیسی: Death in Venice یکی از رمان های نویسنده معروف آلمانی؛ توماس مان بوده که در واقع پس از دیداری که از شهر ونیز داشت ، این کتاب را یک سال بعد یعنی در سال ۱۹۱۲ به چاپ رسانده است. لازم به ذکر است که فیلم مرگ در ونیز به کارگردانی لوکینو ویسکونتی در سال ۱۹۷۱ به تولید رسید.
توماس مان در دوره ی شیوع وبا در جزیره ای نزدیک ونیز بوده و بعدتر به این شهر سفر کرده است چرا که او نیز همانند قهرمان داستان مرگ در ونیز به مرحله ای رسیده است که چشمه الهاماتش در نویسندگی خشکیده است و نیاز به گریز از وضعیت موجود دارد.
علاوه بر تجارب شخصی، مرگ در ونیز منعکس کننده ی عقاید مورد بحث در ادبیات آن دوره است؛ مسائلی همچون زوال فرهنگی و شخصیتی و همچنین انحطاط اخلاقی و اجتماعی که موضوع اصلی در بسیاری از رمانهای هم دوره مرگ در ونیز است. برای خواندن خلاصه رمان مرگ در ونیز در ادامه با سایت باشعوری همراه باشید.
بیشتر بخوانید: معرفی شهر ونیز ایتالیا
خلاصه رمان مرگ در ونیز
گوستاو آشنباخ، یا آنگونه که او را از جشن پنجاهمین سال تولدش رسما مینامیدند، فن آشنباخ، در بعدازظهر روزی از بهار سال ــ ۱۹ که برای چندین ماه به قاره ما چهره ای خطرناک نشان داد، از منزلش در خیابان پرینتس رگنت مونیخ برای گردشی نسبتا طولانی به راه افتاد.
با اعصاب خسته از کار پیش از ظهر، کاری سخت و خطیر که هم اینک بیشترین احتیاط، مراقبت و پشتکار را با اراده ای خستگی ناپذیر ایجاب میکرد، نتوانسته بود پس از صرف ناهار نیز جلو ادامه گردش چرخ آفرینندگی درون را ــ آن متوس آنیمی کنتینووس که به گفته سیسرو اساس سخنوری بدان بستگی دارد ــ بگیرد و با خواب بعدازظهر که با تحلیل روزافزون نیرویش روزی یکبار در میان کار روزانه ضرورت حتمی مییافت، خستگی کار را از تنش بدر کند.
این بود که پس از خوردن چای از خانه بیرون رفتهبود، به این امید که حرکت در هوای آزاد توان کار را به او بازگرداند و شبی ثمر بار به او عطا کند.
گوستاو فن آشنباخ شخصیت اصلی کتاب مرگ در ونیز نویسنده معروفی است که در دوران میانسالی به سر میبرد، زندگی آشنباخ دارای قواعد بسیاری است و تنها بودن وی تاثیری بر زندگی او ندارد. زمانی فرا می رسد که این نویسنده برای نوشتن با مشکلی مواجه میشود و تصمیم میگیرد تا به سفر برود، چراکه نویسندگان با این کار میتوانند با مشکل خود مقابله کرده و تواناییهایشان را بازیابند، اما از بخت بد سفر آشنباخ خوب پیش نمیرود، هوا در حالت بسیار بدی قرارگرفته و نویسنده میانسال داستان دچار افسردگی میشود.
یک پسربچه از یک خانواده لهستانی در هتل محل اقامت آشنباخ توجه او را جلب کرده و او مجذوب آن پسر میشود. روزها و لحظات مرد نویسنده به نظاره کردن پسرک میگذرد تا اینکه متوجه میشود وبا در شهر شیوع پیداکرده، اما ازآنجاییکه خانوادهی پسربچه لهستانی از آن شهر نمیروند، او نیز در هتل میماند و اینگونه داستان مرگ در ونیز آغاز میشود… . حال که تا این قسمت به معرفی کتاب مرگ در ونیز پرداخته ایم بهتر است در آخر نیز بریده هایی از کتاب توماس مان را به یاد داشته باشیم
بریده هایی از کتاب مرگ در ونیز
عجیب تر و مشکل تر از هر چیز، رابطه ی انسان هایی است که بیش از نگاه، شناختی از هم ندارند، انسان هایی که همه روز بسا هر ساعت بر سر راه می آیند، چشم هاشان به نظاره به هم می رسد، ولی در تنگنای اجبار عرف یا ویری احمقانه، بی رد و بدل کلام و سلامی، ظاهر بیگانه و بی اعتنا را حفظ می کنند. میان آن ها بی قراری و نوعی کنجکاوی ناآرام حاکم است، تب و تاب نیاز به ناخواه سرکوب شده هر دو به تبادل و شناخت، و همه ی این ها همراه با احترام و احتیاطی هیجان آلود. زیرا انسان، انسان را تا وقتی دوست دارد و محترم می شمرد که به قضاوتش قادر نیست و شوق هم حاصل شناختی است که ناقص باشد.
این میل سفر بود. همین و بس؛ ولی به راستی همچون عارضه ی ناگهانی دست داده تا حد دگرگونی عاطفی و پریشانی حواس بالا گرفته بود. خیالش از هنگام کار هنوز نیاسوده، از اعجازها و عجایب هراس انگیز و متنوع جهان نمونه هایی در نظر می آورد: منظره ای را می دید، منطقه ای باتلاقی، منطقه ای استوایی زیر آسمانی پوشیده از ابر و مه، نمناک، انبوه و دهشت انگیز. دنیای وحشی کهنه با جزیره ها، باتلاق ها و دماغه های پر از گل و لای.
آغاز ماه مه بود، و پس از هفته ها سرما و بارندگی، تابستانی زودرس از راه رسیده بود. باغ انگلیسی، با آن که هنوز برگ نو به تن داشت، هوای گرفته اش یادآور ماه اوت بود و در ضلع نزدیک شهر از درشکه و مردمی که به گشت و گذار آمده بودند، موج می زد. آشنباخ، که از راههای خلوت و خاموشی تا جایگاه دشتبان رفته بود، برای مدّتی در بحر باغچه جلو کافه، که چند درشکه و کالسکه کنارش نگهداشته بودند، و میهمانان محلّی اش رفت. از آنجا در آن آفتاب رو به افول از میان دشت راه بازگشت را در پیش گرفت.