کتاب ملت عشق به انگلیسی: The Forty Rules of Love یکی از شاهکار های بی نظیر الیف شافاک، نویسنده فرانسوی بوده که به کتاب چهل قانون عشق نیز معروف می باشد.
این کتاب که داستان مولانا و شمس تبریزی را بیان می کند، در سال ۲۰۱۰ به صورت هم زمان به دو زبان انگلیسی و ترکی منتشر شده و بیش از ۵۰۰۰ بار در ترکیه تجدید چاپ شد که به یکی از پر فروش ترین کتاب ها در ترکیه تبدیل شد. ترجمه فارسی آن در مدتی کوتاه، عنوان یکی از پرفروشترین کتابهای بازار کتاب ایران را کسب کرده است.
کتاب ملت عشق دو داستان را شامل میشود که به زیبایی در کنار هم و در یک کتاب گنجانده شده است. دو رمان که موازی هم جلو میرود. و به گونهای به همدیگر ارتباط دارند. یکی از این داستانها در سال ۲۰۰۸ در امریکا و دیگری در قرن هفتم در قونیه اتفاق میافتد. در ادامه با باشعوری همراه باشید تا شما را با رمان ملت عشق بیشتر آشنا کند.
خلاصه کتاب چهل قانون عشق
کتاب چهل قانون عشق، در حقیقت بافته شدهٔ دو رمان امروزی و دیروزی در یکدیگر است. بهگونهای که از هم قابل تفکیک نیستند. در داستان اول ملت عشق که بخش اصلی این کتاب است، ما وارد دنیای مولانا و شمس تبریزی در قرن هفتم هجری میشویم و در داستان دیگر، زندگی نویسنده این کتاب (عزیز زاهارا) و ویراستار کتاب ملت عشق خانم اللا روبینشتاین را در روزگار خودمان میبینیم.
اللا زنی که در رشته زبان و ادبیات انگلیسی درس خوانده اما پس از سالها موفق به پیداکردن شغل مناسبی نشده است، بلاخره پیشنهاد کاری خوبی از یک انتشاراتی معتبر دریافت میکند. برای شروع کار، ناشر به او ویراستاری رمانی عرفانی-تاریخی را پیشنهاد میدهد که درباره زندگی شاعر مشهور، مولوی و دوست صوفیاش، شمس تبریزی است.
اللا که این روزها درگیر مسایل خانوادگی مانند ازدواج دختر بزرگش و سردی رابطه با همسرش هم هست،مردد است که این کار را انجام دهد یا نه، اما با اکراه کار را شروع میکند و از این جا داستان اصلی آغاز میشود و اللا را فراتر از حد تصورش درگیر خود میکند و تصورش از عشق دگرگون میشود.
کُفر شیرین در واقع داستان شمس تبریزی عارف صوفی است که او چشمانداز مرگش را میبیند و می داند که باید کسی را پیدا کند تا بتواند دانش و عرفان خود را به او انتقال دهد. به موجب همین او از سمرقند به قونیه سفر میکند، جایی که بزرگ مرد صوفی زمان یعنی جلال الدین رومی در آن زندگی میکند. در ادامه به بخشی از کتاب ملت عشق می پردازیم.
بخشی از کتاب ملت عشق
بیدار که شدم دیدم امشب ماه در آسمان شکوه خاصی دارد چنان درخشان و چنان زیباست که گویی مرواریدی غول آسا بالای سرمان آویخته. از رختخواب بیرون آمدم، از پنجره به بیرون به حیاط غرق مهتاب نگاه کردم چنین زیبایی هم میهمانی چشم است هم مهمانی دل، اما ماه هرچقدر هم چشم نواز باشد نه داروی لرزش قلبم است نه دوای لرزش دستم. امشب هم ناگهان از خواب پریدم که را آهسته گفت: سرورم، رنگ رخت پریده نکند باز همان خواب را دیده ای؟ برایت پیاله ای آب بیاورم؟
گفتم: نگران نباش، تو بخواب! مگر چه کاری از دستش بر می آید؟ چه کاری از دست خودم برمی آید؟ مگر ممکن است رویاهایمان از سرنوشتمان جدا باشد؟ سرنوشتمان هم در اصل که دست خودمان نیست. علاوه بر این با خود می گویم حتما دلیلی دارد که مدام همان خواب را می بینم. حالا که ۴۰ شب است این خواب را می بینم پس حکمتش گشوده می شود و می فهمم رویایم نشانه ی چیست یا هم اکنون یا به زودی.
با آنکه شروع رویا هر شب عوض می شود، پایانش همیشه یکیست انگار این رویا بنایی عظیم است و من هر شب از دری جداگانه واردش می شوم. اینبار در خواب دیدم در اتاقی که به نظرم بسیار آشنا می رسید و همه جایش قالی عجم انداخته بودند، رحلی جلوی خود گذاشته ام و کتاب می خوانم. درست روبه رویم درویشی نشسته بود، قامتش ظریف و بلند بود، صورتش را با دستمالی ضخیم پوشانده بود، شمعدانی پنج شعله در دست داشت.
برای آنکه راحت مطالعه کنم نور را به طرفم می گرفت. پس از مدتی سرم را بلند کردم و به درویش نگاه کردم، در صفحه ای که می خواندم یک ترکیب اضافه ای توجهم را جلب کرده بود؛ «خزانه ی غیب» همان لحظه که می خواستم آن عبارت را تفسیر کنم با حیرت و وحشت متوجه چیزی شدم، نگو چیزی که گمان می کردم شمعدان است، دست راست درویش بوده، ۵ انگشتش را به جای پنج شمع جلوی رحل می گرفته، انگشتانش شعله ور شده بوده و می سوخته.
نگو درویش خودش را می سوزانده و به من نور می تابانده. دستپاچه خواستم آبی بیابم اما کنارم نزدیکی ام یک قطره آب هم نبود نه کوزه ای نه ابریقی. خرقه ام را درآوردم و روی شعله های آتش انداختم اما وقتی خرقه ام را دوباره برداشتم دیدم زیر خرقه چیزی نیست جز زشمعی روشن. درویش ناپدید شده بود از این قسمت به بعد خوابم همیشه یکسان است، در خانه ام هستم.
اتاق ها را یکی یکی می گردم تا آن درویش را بیابم همه ی گوشه و کنار ها را می گردم بعد به حیاط می روم همه جا غرق گل های زرد است به چپ فریاد می زنم، به راست فریاد می زنم اما کسی که دنبالش می گردم انگار آب شده رفته توی زمین. التماس کنان می گویم نرو دستم به دامنت ای عزیز تر از جانم کجایی؟
انگار صدایی نهض و بدشگون شنیده باشم، تکانی می خورم و به طرف چاه می روم، به آب های تاریک که ته چاه موج می خورند چشم می دوزم. ابتدا چیزی نمی بینم اما همین که شعاع های قمر مجموع می شوند و به رویم می بارند، حیاط به یکباره غرق نور می شود. همان هنگام متوجه چیزی می شوم، ته چاه یک جفت چشم سیاه هست چشمان مرده به چشمانم دوخته شده، وداع می گوید با این عالم.
چرا رمان ملت عشق ؟
هر کسی که رمان ملت عشق را خوانده باشد، بیشک از آن تاثیر میگیرد، دلیلش بیشتر به خاطر شمس تبریزی است. از قواعد عشق او تا شخصیت قوی اش و اعتقادش به خدا، همه چیز در مسیری شگفتآور در چرخش است.
چهل قاعده عشق که از زمانهای مختلف توسط شمس نقل شده است، می تواند دیدگاه مخاطب را به زندگی و روابط آشکار او با فلسفه زیستن و انسانیت تغییر دهد، این همان چیزی است که شمس در مولانا ایجاد کرد. تاثیر چنین عرفانی در اشعار رومی به وضوح دیده میشود و در پشت پرده همه این آثار او، عرفان شمس خودنمایی میکند.
اگر شمس هر جنبهای از نظم اجتماعی را به چالش نمیکشید، رابطهای بین او و مولانا شکل نمیگرفت. اگر رومی شمس را از دست نمیداد، شاعر نمیشد و ما هم اشعار او را نمیداشتیم. به مفهوم کلیتر، کتاب ملت عشق جشن تحول بنیادین رومی از دانشمند به شاعر است و به موازات آن تغییر درونی اللا و کشف عشق راستین در او.
منبع: طاقچه – آمازون